و مرگ را برای دومین بار نگاه کردم
در چشمهایش
و اندیشیدم در خاکستری بی فام اش
و سرمای مرگ را در چشمانی نگریستم که روزگارانی طولانی،جرقه های گرمش مرا از گزند هر یخبندانی می رهاند.
و قدرت مرگ را زمانی حس کردم که دستهایی را که در دستم نوازش میدادم و سفت میفشردم از دستانم بیرون کشید.
و زمانی که آشنا ترینم را همچون غریبه ای ترک گفتم در میان خاک تا چشمانش کود شوند،فهمیدم که مرگ را هر چند بار که بشناسی،نشناخته ای.
و با تو زیر لب گفتم:آتشی که در من افروختی با خاک هم خاموش نخواهد شد،بعد از من مورها هر کدام خرده آتشی از دلم به دهان خواهند گرفت و به لانه میبرند.
کاش...برچسب : نویسنده : 111767 بازدید : 106